معنی به شهادت طلبیدن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

شهادت

شهادت. [ش َ دَ] (ع مص، اِمص) مأخوذ از شهاده تازی. گواهی دادن. (غیاث اللغات). گواهی: دیگر دوات آوردند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه ٔ بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنی شهادت نبشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295).
- شهادت اخرس، شهادت شخص گنگ و آن مبتنی بر اشارات و علائم است و قاضی مفاد گواهی و شهادت را از آن به دست می آورد. (از شرایع، کتاب الشهادات).
- شهادت استفاضه، مراد ظهور و کثرت و شیاع خبر باشد که شنونده را ظن غالب نزدیک به یقین حاصل شود و اموری مانند نسب و ملک و وقف و نکاح و ولایت قاضی بدان ثابت گردد. (از شرح لمعه ٔ شهید ثانی، کتاب الشهادات).
- شهادت اصول، نزد اصولیان استناد به قواعد و اصول باشد که یک مسأله را طرح کنندو دلیل آورند و بعد گویند به شهادت اصول و فرعی را مطرح کنند و به استناد اصول حکم آن را ثابت نمایند، چنانکه گویند زکوه در ذکور خیل واجب نیست و آن را اصلی قرار دهند چون دلایل نقلی کافی بر آن هست و در مورد اناث هم گویند واجب نیست به شهادت اصول. (از فرهنگ علوم از کشاف اصطلاحات الفنون).
- شهادت باطل، شهادت که برحق نباشد. گواهی دادن نادرست. شهادت زور.
- شهادت بر شهادت، که شاهد اصلی خبر دهد و دیگری از باب اعتماد و جز آن حرف او را قبول کند و او گواه شود بر آن واقعه و این ظاهراً روا نباشد. (فرهنگ علوم سجادی).
- شهادت تبرعی، شهادتی که بدون درخواست از شاهد ادا میشود. شهادت تبرعی جز در مورد حق اﷲ قابل توجه نیست. (از شرح لمعه ٔ شهید ثانی).
- شهادت دروغ، گواهی که درست نباشد. شهادت برخلاف واقع. شهادت کاذب.
- شهادت زور؛ شهادت برخلاف حقیقت. شهادت زور درصورتی که منشاء صدور حکم شود شهود را به خسارات مالی ناشی از آن محکوم و تعزیر ایشان را نیز ایجاب میکند.
- شهادت سربسته، گواهی و شهادتی را گویند که در آن شک و ریب و ساختگی و غرض نباشد و از روی راستی و اخلاص باشد. (برهان):
به یک شهادت سربسته مرد احمد باش
که پایمرد سران اوست در سرای جزا.
خاقانی.
- شهادت علمی، بیان کردن دانسته و فهمیده ٔ خود است. (فرهنگ نظام).
- شهادت عینی، بیان کردن دیده و محسوس خود است. (فرهنگ نظام).
- شهادت فرع، مانند شهادت دادن کسی بر شهادت شخص کر که او گواهی کند از روی علائم مفاد شهادت کر را و در چنین موردی شهادت قابل قبول نیست. در مواردی شاهد فرع قابل قبول است که شاهد اصل در دسترس نباشد و رسیدن به او امکان نداشته باشد و شاهد فرع در نزد حاکم میگوید: اشهد ان فلاناً شهد علی فلان لفلان بکذا و بسبب کذا، یا آنکه: اشهد ان فلاناً شهد عند الحاکم بکذا. (از شرایع، کتاب الشهادات).
- شهادت ناحق، شهادت کاذب. شهادت زور. شهادت دروغ.
- شهادتی را جرح کردن، طعن در درستی و صحت دادن گواهی. و رجوع به شاهد و شهود شود.
- شهادت یمین، گواهی که مرد بر نابکاری زن خویش دهد با شروطی و بدانگاه شهادت او بجای چهار شهادت است. (یادداشت مؤلف).
|| گواهی دادن به وحدانیت حق تعالی و رسالت رسول اﷲ (ص). (غیاث اللغات). گفتن لااله الا اﷲ محمد رسول اﷲ:
درم در کف تو به نزع اندر است
شهادت از آن دارد اندر دهن.
عسجدی.
بیش طاقت سخن نمی دارم و به جان دادن و شهادت مشغولم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357).
مادر فرقان چه دانی تو که هفت آیت چراست
یا شهادت را چرا همراه کرده ستند لا.
ناصرخسرو.
اصل دین آموخت پیغمبر اگر منکر شوی
کافران را کشتن از بهر شهادت چیست پس.
ناصرخسرو.
وگرنه جز به شهادت زبان نگردانم.
مولوی.
خداوندا تو ایمان وشهادت
عطا دادی بفضل خویش ما را.
سعدی.
باید که در چشیدن آن جام زهرناک
شیرینی شهادت ما در زبان شود.
سعدی.
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.
سعدی.
- انگشت شهادت، انگشت که بر پهلوی ابهام یعنی انگشت نر است و آن میان شصت و میانین باشد. سبابه. مسبحه. مشیر. سبه. خدای خوان. (از یادداشت مؤلف).
- کلمه ٔ شهادت، اشهد ان لااله الا اﷲ.
|| حاضر شدن. ظاهر شدن. (غیاث اللغات).
- شهادت و غیب، عالم شهود و عالم غیب:
همیشه تا که بود نام از شهادت و غیب
همیشه تا که بود بحث در حدوث و قدم.
فرخی.
و رجوع به عالم شهادت شود.
- عالم شهادت، ناسوت. عالم خلق. مقابل عالم غیب. (یادداشت مؤلف).
|| در اصطلاح هیئت دو گونه شهادت باشد. در التفهیم آمده است: مزاعمت طلب کردن کوکب است زعامت برجی را که در او حظی دارد به اتصال نظر یا به اتصال محل و آن کوکب را مزاعم آن برج خوانند و شهادت دو نوع بود یکی مزاعمت و دیگر دلالت بر غرض طالع سایل و بدین سبب مزاعم را شاهد خوانند و دلیل را نیز. (حاشیه ٔ التفهیم ص 480). || کشته شدن بر امر حق بی خطا. (غیاث اللغات). کشته شدن در راه خدای تعالی. شهید گردیدن. (یادداشت مؤلف): مرگ با شهادت پیش من خوش گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187). چون جهاد که برای مال کرده شود سعادت شهادت... میتوان یافت. (کلیله و دمنه). در نصرت دین جان بر کف نهاده و تن فدای شهادت کرد. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 351). نیت بر ادراک درجه ٔ شهادت مقصورگردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 393).
اگر جنازه ٔ سعدی به کوی دوست درآرند
زهی حیات نکونام و مردنی به شهادت.
سعدی.
- به شهادت رسیدن، مقتول و کشته شدن در راه حق: بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار از مسلمانان نیز به شهادت رسیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113).
- شهادت مستور؛ شهید شدن شخصی در شهر که قاتل آن معلوم نباشد پس در شریعت آن را شهادت کامل ندانند و احکام شهید بر آن جاری نسازند و به همین سبب آن را غسل و کفن دهند، والا شهدا را غسل و کفن ندهند. (غیاث اللغات).
|| آگاهی قاطع. خبر قاطع. خبر درست. (غیاث اللغات).


طلبیدن

طلبیدن. [طَ ل َ دَ] (مص جعلی) مصدر برساخته ای از طلب. دعوت کردن. خواندن. آواز کردن. || خواستن. درخواستن. ابتغاء. جُستن:
سرای و قصر بزرگان طلب تو در دنیا
چو مامه (؟) چند گزینی تو جای ویرانی.
منجیک.
شهریاری که خلافت طلبد زود فتد
از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز.
فرخی.
ای مایه ٔ طربم و آرام روز و شبم
من خنج تو طلبم تو رنج من طلبی.
عنصری.
طاهر را مثال بود تا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345). حریص را راحت نیست زیرا که وی چیزی طلبد که شاید که وی را ننهاده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339).
بیچاره زنده ای بود ای خواجه
آنک او ز مردگان طلبد یاری.
ناصرخسرو.
آن می طلبد همی و آن گل
چون تو نه چنین و نه چنانی.
ناصرخسرو.
حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی
کم بر آن سان که همه خلق جهان می طلبد.
ناصرخسرو.
مرا مکان به خراسان زمین به یمگان است
کسی چرا طلبد در سفر خراسان را.
ناصرخسرو.
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است.
خیام.
فرمود که مردی هنرمند باید طلبید. (کلیله و دمنه). ماده گفت جائی باید طلبید. (کلیله و دمنه). و جباران کامگار در حریم روزگار او امان طلبیدند. (کلیله و دمنه). زاهد... منزلی دیگر طلبید. (کلیله و دمنه). زاهد... جائی طلبید که پای افزار گشاید. (کلیله و دمنه).
زمانه زو طلبد امر و نهی، نز گردون
کسی طلب نکند کارزرگر از جولاه.
فلکی.
مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین.
خاقانی.
نتوان طلبید نانهاده.
کمال الدین اسماعیل.
ای نسخه ٔ اسرار الهی که توئی
وی آینه ٔ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی.
مولوی.
مطَلَب گر توانگری خواهی
جز قناعت که دولتی است هنی.
سعدی (گلستان).
طریق صدق بیاموز و آب صافی دل
براستی طلب آزادگی ز سرو چمن.
حافظ.
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
در دم طلبی قدم همی زد
دم می طلبید و دم نمی زد.
ایرج.
- گواهی طلبیدن، گواهی خواستن.


واپس طلبیدن

واپس طلبیدن. [پ َ طَ ل َدَ] (مص مرکب) دوباره طلبیدن. رجوع به واپس شود.

تعبیر خواب

شهادت

اگر در خواب بیند که شهادت می آورد و بیننده مصلح بود، دلیل است با شهادت از دنیا برود. اگر مفسد بود، دلیل که ازگناه توبه کند. اگر مشرک بیند مسلمان شود. - محمد بن سیرین

فرهنگ معین

طلبیدن

خواستن، جُستن. [خوانش: (طَ لَ دَ) [ع - فا.] (مص م.)]


شهادت

گواهی دادن، کشته شدن در راه خدا، کلمه اشهدان لااله الا الله. [خوانش: (شَ دَ) [ع. شهاده] (مص ل.)]

واژه پیشنهادی

طلبیدن

خواستن

فرهنگ عمید

طلبیدن

طلب کردن، خواستن: مرا بَدَل ز خراسان زمین یمگان است / کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را (ناصرخسرو: ۱۱۸)،
دعوت کردن،
نیاز داشتن،
[قدیمی] جستن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

طلبیدن

احضار کردن، خواندن، تقاضا کردن، فرا خواندن، دعوت کردن، فراخوانی کردن،
(متضاد) راندن، طرد کردن، خواستن، طلب کردن، جستن، جست‌وجو کردن، اقتضا کردن، لازم داشتن

فارسی به عربی

طلبیدن

ادع، اسال، اشته، استدعاء


شهادت

استشهاد، تزکیه، دلیل، شاهد، شهاده

فرهنگ فارسی هوشیار

طلبیدن

دعوت کردن، خواستن

فارسی به آلمانی

طلبیدن

Auffordern, Auffordern, Bitten, Bitten, Einladen, Fragen, Verlangen

کلمات بیگانه به فارسی

شهادت

گواهی

معادل ابجد

به شهادت طلبیدن

822

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری